ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

پاسدار

چندسال پیش ساکن خانه ای شدم که سال ها قبل منزل شهیدی بود و هفته گذشته سالگرد عروج عاشقانه آن شهید ( رمضان 58 ).


آن روزها ...

پاسدار ...


آن روزها هنوز آن خانه بوی شهید را در خود داشت و یادگارانی از او باقی بود. و عکس هایی پر از حماسه و درد ...

پاسدار شهید ...


ماجرای شهادت او را بارها و بارها مرور کرده بوده و واژه پاسدار برایم بی نهایت مقدس شده بود.

" بیمارستان دروازه ورودی شهر بود. اولین جایی که پای ضد انقلاب به آن جا رسید و 26 مرداد 58 به خاک و خون کشیده شد. مجروح ها را تیرباران کردند و جنازه هاشان را قطعه قطعه."


"پس از آزادی پاوه مردم با شیون و زاری به بیمارستان آمدند. برخی جنازه ها را که شناسایی شده بودند جایی خاک کردند اما هشت نفر ماندند که جنازه های درهم شکسته شان قابل شناسایی نبود. اسم هشت تایشان معلوم بود اما اسم تک تکشان نه. هشت قبر آن ها و یادمانی که این روزها در کنار بیمارستان بنا شده است، نمادی شد از مظلومیت یاران خمینی."

این روزها ...

            پاسدار ؟

                        این روزها بغض سنگینی گلویم را می فشارد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد