ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

نگاه آشنا

ز چشمی که چون چشمه آرزو
 پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوی من اید نگاهی ز دور
نگاهی که با جان من آشناست
تو گویی که بر پشت برق نگاه
نشانیده امواج شوق و امید
که باز این دل مرده جانی گرفت
 سراسیمه گردید و در خون تپید
 نگاهی سبک بال تر از نسیم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خاکستر عشق من
شراری که گرم است و روشن هنوز
 یکی نغمه جو شد هماغوش ناز
 در آن پرفسون چشم راز آشیان
تو گویی نهفته ست در آن دو چشم
 نواهای خاموش سرگشتگان
ز چشمی که نتوانم آن را شناخت
 به سویم فرستاده اید نگاه
تو گویی که آن نغمه موسیقی ست
که خاموش مانده ست از دیرگاه
از آن دور این یار بیگانه کیست ؟
 که دزدیده در روی من بنگرد
 چو مهتاب پاییز غمگین و سرد
 که بر روی زرد چمن بنگرد
به سوی من اید نگاهی ز دور
ز چشمی که چون چشمه آرزوست
قدم می نهم پیش اندیشناک
 خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست


هوشنگ ابتهاج

نظرات 2 + ارسال نظر
آدرینا چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:18 ب.ظ http://adrina.blogsky.com/

هیچ وقت یادم نمی ره.... این شعر و تو چه حالتی می خوندم تو چه حالی.... یاداوریش سخت بود اما یاد خوبی بود.

نمیدونم از این بابت خوشحال باشم یا ناراحت

حامد پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:19 ب.ظ http://dakhmeh.blogsky.com

خیلی قشنگه
کلا ابتهاج شعر زیبا زیاد داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد