ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

کاروان

بارسالار!

عزم کعبه کرده بودی! این راه به ترکستان می رود ...

 گفت و گفت و بارسالار تنها سکوت کرد و بی توجه به دوردست خیره بود.

بازگفت سالار!

عزم کعبه کرده بودی و ما را به ترکستان می بری؟

کاروان سالار به خشم آمده که ای نمک به حرام ! کورباد چشمی که آنچه برایش از توشه و زاد سفر فراهم آمده است را نبیند. و از الطافش به کاروان گفت ...

لطفت هرچند بی کران اما، ما را به کعبه نمی رسانی

به همراهانش گفت او را خاموش کنید. کاروانیان خوابند!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد