بارسالار!
عزم کعبه کرده بودی! این راه به ترکستان می رود ...
گفت و گفت و بارسالار تنها سکوت کرد و بی توجه به دوردست خیره بود.
بازگفت سالار!
عزم کعبه کرده بودی و ما را به ترکستان می بری؟
کاروان سالار به خشم آمده که ای نمک به حرام ! کورباد چشمی که آنچه برایش از توشه و زاد سفر فراهم آمده است را نبیند. و از الطافش به کاروان گفت ...
لطفت هرچند بی کران اما، ما را به کعبه نمی رسانی
به همراهانش گفت او را خاموش کنید. کاروانیان خوابند!