ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

برگ آخر

برگ اول

پنجره خانه رو به فلکه باز می شود. در مسجد هم رو به فلکه باز می شود. باز هم شهید آورده اند. شهدا از مقابل مسجد تشییع می شوند و از مقابل پنجره رد می شوند. کنار مادر ایستاده ایم و از پنجره به مردم و تابوت روی دستشان نگاه می کنیم."این گل پرپر ..." نگاهم به مادر می افتد. اشک می ریزد. شهید، پنجره، تابوت های معروف که با پرچم پوشیده شده اند، اشک های مادر، تا مدت ها ادامه داشت.


برگ دوم

برق ها رفت. خاموشی، آژیرقرمز بدصدا، هجوم مردم به زیر پله ها، انتظار مرگ بار، یک دفعه ... . معلوم نبود کجای شهر، آوار روی سر خانواده ای ریخت، صحنه آپارتمانی که راکت به آن برخورد کرده بود را فراموش نمی کنم، ساختمان تخریب شده، وسایل خانه پخش شده در مقابل ساختمان، چند جسد از زیر آن آوار بیرون آمده بود؟ نفس چند نفر تا رسیدن نیروهای امداد دوام نیاورد، چند کودک بی مادر شدند، یا پدرشان را از دست دادند،.یا هردورا؟  روزها شهید، شب ها بمباران، و تفریحمان: ضدهوایی پنج لول. از تک لول و دولول خوشمان نمی آمد. پنج لول قشنگ تر بود. یک دفعه چهار پنج نور قرمز رنگ به هوا می رفت و ت ت ت تق. کلی کیف می کردیم. هواپیماهای عراقی را با دست نشان می دادیم. حسرت به دلمان ماند که یک روز نورهای قرمز بخورند به نقطه های نورانی که می گفتند هواپیماهای عراقی اند.


برگ سوم

رادیو مارش نظامی می زند: "شنوندگان عزیز، توجه فرمایید ...". از مادر می پرسم "مامان، وقتی جنگ تموم شه چی می شه؟". مادر همانطور که سرش به کار خودش گرم است می گوید:"جنگ که تموم شه ایران گلستان می شه". ذهن خیالباف من به کار می افتد. درخیالم خیابان ها را تصور می کنم که غرق در گلند. از آن روز به بعد این سؤال همیشه در ذهنم ماند که "چرا ایران گلستان نشد؟"


برگ چهارم

همه چیز توجیه دارد. فقر، فساد، رکود، بی فرهنگی. همه چیز توجیه دارد. کسانی مقدس شده اند، جریان اطلاعات کاملاً کنترل شده است. راه پیمایی ها و انتخابات با همه مشکلات پرشورند. دنیا به دو قسمت تقسیم شده است. ایران و بقیه. استکبار جهانی که کاری جز توطئه کردن ندارد همه تلاشش را به کار گرفته است تا این نهال نوپا رشد نکند. فیلم ها و تصاویر جنگ، آدم های بازمانده از جنگ، یاد تابوت ها و اشک های مادر آنقدر حرمت داشتند که تمام توجیه ها پذیرفتنی بود.


برگ پنجم

کودکان نسل اول بزرگ شده اند. نسل دوم در حال شکل گرفتن است. جریان اطلاعات آزادتر شده است. ذهن ها پرسشگر شده اند. جامعه انبوهی است از سؤال. ظرفیت پاسخ گویی به سؤالات وجود ندارد. اصطکاک شروع می شود. حذف صورت مسئله ها یا پاسخ صادقانه؟ خاتمی آمد. فرزانه و فرهیخته و صادق. درحالی که طرح مسئله جرم است و مخرب، و پرسشگران در فرهنگی رشد کرده اند که تعامل با مخالف را به آنها نیاموخته. از هر طرف که باشی یک اصل را می بینی:"یا با ما، یا علیه ما"، "سیاه یا سپید". گروهی وحدت را در سکوت و تک صدایی می بینند و گروهی تکثر را در تخریب و در انداختن طرح نو. نفهمیدیم وحدت یعنی باهم رشد کردن و با هم مشکلات را حل کردن و باهم یعنی بپذیریم که دیگرانی هم هستند که مانند ما فکر نمی کنند و ما حق نداریم حقوق آنها را پایمال کنیم."زنده باد مخالف من" را و حذف "مرگ بر" را از شعارهایمان نفهمیدیم. خاتمی تنها شد. از یک سو متهم به توطئه و از سوی دیگر متهم به سازش های پشت پرده. و رفت.


برگ ششم

در زیرزمین نشسته ایم. به دوستی که از طرفدارهای دو آتشه است کتابی در مورد حوادث هیجدهم تیر نشان می دهم. عکس های آخر کتاب را نگاه می کند. قبلاً از او تمایلات مذهبی و عرفانی دیده ام. منتظرم تا ببینم دیدن آن تصاویر چه تاثیری در او دارند؟ خشکم می زند! خنده!!؟ لبخندی برلب کتاب را نگاه می کند و تحویلم می دهد، و همراه آن مشتی اراجیف! تضادها شروع می شوند. ماجرای کشیده شدن خلخال از پای زن یهودی را از کودکی برایمان تعریف کرده اند. منتظرم تا تضادها حل شوند. روز به روز بیشتر می شوند که کمتر نمی شوند.


برگ هفتم

دو خیاط وارد شهری می شوند و به پادشاه می گویند که می توانند لباسی بدوزند که تنها کسانی که احمق و نادان نباشند می توانند آن را ببینند. پس از جلب نظر پادشاه دو خیاط چند روز در کارگاهی مشغول به بافتن پارچه ای بودند که کسی تار و پود آن را نمی دید. اما از ترس متهم شدن به حماقت وانمود می کرد که پارچه را می بیند. کار تمام شد و لباسی از پارچه جادویی دوخته شد. پادشاه وارد معابر شهر شد، با لباسی که هیچکس آن را نمی دید و جرأت اقرار به آن را نداشت. ناگهان پسرکی فریاد زد که "چرا پادشاه عریان است؟" و بعد از او همه گفتند. شاه ماند و آبروی رفته.


برگ آخر

تابوت های روی دست مردم، اشک های مادر، سوز صدای مادرها و پدرها برای فرزندان شهیدشان...

شریعتی، چمران، روایت فتح، کلاه آویزان بر سیم ها خاردار، گروه تفحص ...

کوی دانشگاه، گروه های فشار، انکار مظلومیت یک نگاه ...

وجودم پر از نفرت شده است. باورهایم به خیلی افراد و خیلی چیزها فروریخته است.مات و مبهوت در کنار تل باورهای فروریخته و کوه نفرت سربرآورده در کنار آن، ایستاده ام. از این وضعیت راضی نیستم، نمی خواهم توده نفرت باشم.میرحسین چه آدم عجیبی است. چند ماه است که او را زیر نظر دارم. بعد از همه این ماجراها هنوز هم خیرخواهی پررنگ ترین موضوعی است که در حرف هایش می بینم. این یعنی یک انسان متعادل. انسانی که کینه و نفرت او را هدایت نمی کند. عجیب تر اینکه در جامعه ما متعادل بودن عجیب شده است. به او احترام می گذارم.

شاید تا مدتی ننویسم. باید فکری به حال این وضعیت بکنم.

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مجید یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:27 ق.ظ http://majidjamali12.blogfa.com

سلام
واقعا چه سئوال خوبی از مادر می کردی ! چرا ایران گلستان نشد ؟

هنوز نفهمیدم،الان امیدوارم به ویرانه تبدیل نشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد