امروز حدیثی شنیدم از امام صادق علیه السلام. ظاهراً حدیث مفصلی است اما من همه جزئیات را نشنیدم. اما از آنجا که این حدیث مرا به شدت تحت تاثیر قرارداد، سعی کردم کلیتی از آن را بنویسم.
در حضور امام صحبت از کسی شد و یک نفر از جمع راجع به او چیزی گفت که به اصطلاح امروز ما معنای " چیزی بارش نیست" را می داد. امام از این سخن برافروخته شدند و گفتند که ایمان ده درجه دارد مثل یک نردبان.
چقدر این نگاه زیباست. بعد از شنیدن این حدیث بلافاصله به این فکر افتادم که بیخود نیست که خداوند حق ولایت و حکومت را به چنین کسانی عطا کرده است. وجودهایی روشن از علم خداوندی که تمام زوایای پیدا و پنهان شخصیت های پیچیده انسان ها برایشان آشکار است و با همین نور می توانند جامعه را به سرمنزل مقصود هدایت کنند.
ما به عنوان کسانی که ادعای پیروی از این بزرگان را داریم چقدر به این معنا نزدیکیم؟
چقدر این نگاه را می بینیم که بالاتر باید بپذیرد که رشد تدریجی است و نباید پایین تر را تحقیر کند و باید به رشد او کمک کند و نمی تواند با اجبار او را بهتر کند؟
اگر تحت لوای حکومت چنین کسانی بودیم، آنها ضمن اینکه خود در حد اعلای انسانیت و ایمان و علم بودند، می دانستند که با افرادی با بلوغ فکری متفاوتی مواجهند. در آن حکومت زمینه رشد مردم فراهم می شد و به آنها کمک می شد تا در مسیر رشد قرارگیرند و ابداً اجباری و فشاری در کار نبود که نتیجه آن شکستن و تاب نیاوردن مردم باشد.
درآن حکومت آنهایی که خود را بالاتر می دیدند ( بالاتر واقعی نه توهمی ) هرگز به خود اجازه نمی دادند با پایین دستی ها برخوردهای تحقیرآمیز داشته باشند.
افسوس که انسان خود را از داشتن چنین حکومتی محروم کرده است.
من بخش زیادی از تنهایی هامو با حافظ قسمت کرده ام. از بین غزل های حافظ با برخی زندگی کرده ام. این یکی از همون غزل هاست:
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
در روزهای اخیر جلسه های فنی خسته کننده ای در محل کارم داشتم. با درخواست های عجیب و غریبی مواجه شدم.
یه روز: آخر هر روز Timesheet پر کن ،
یه روز دیگه : قبل از شروع هفته برنامه بده،
یه روز دیگه: یه جایی ثبت کن که چی تو مغزت می گذره،
دفعه بعد : آخر هفته بگو چی شد که اینطور شد،
بالاخره هر مدیری یه روشی داره. اما نکته جالب اینه که من مخصوصاً وقتی مجبور بودم راجع به کارهایی که کردم به نظر خودم توضیح واضحات بدم، یا وقتی که پیشنهادی مطرح می شد که از نظر من کاملاً غیرمنطقی بود، عصبی می شدم !!!
بالاخره هرکس ایراداتی داره اما اشکال مهمی که در این جلسات در خودم دیدم این بود که متوجه این موضوع نبودم که منتقد من از موضوعی که به نقد گذاشته شده درکی رو نداره که من دارم. اگر من بخشی از انرژی صرف شده برای توضیح ها و توجیه ها رو صرف این می کردم که درک مدیرم رو به درک خودم نزدیک کنم جلوی بسیاری از اصطکاک ها گرفته می شد.
تازه می فهمم که بین شعار درک متقابل همدیگر و پای بند بودن به این موضوع چقدر تفاوت وجود داره. خوب که نگاه می کنم می بینم که این اشکال در جامعه ما نادر نیست. شاید یه جور مشکل فرهنگیه و من هم با این فرهنگ بزرگ شدم. به نظر من اگر وقتی که می خواهیم راجع به کسی نظر بدیم یا اون رو محکوم کنیم، کمی درنگ کنیم و ببینیم که طرف مقابل چه ذهنیتی راجع به موضوع مورد انتقاد ما داره، جلوی بسیاری از مشکلات بعدی گرفته خواهد شد.
همین مشکلات فرهنگی اگر در محدوده محل کار ما یا خانواده ما رخ بده دامنه اثرگذاریشون محدوده، اما اگر فرض کنیم هر کدام از ما در سطوح مدیریتی پیشرفت کنیم و این مشکل رو ( یا مشکلات فرهنگی مانند این رو ) حل نکنیم دامنه تاثیر اشتباهاتمون بسیار فراتر خواهد رفت و چه بسا پیامدهای غیرقابل جبرانی داشته باشه. فکر کنم دارم به این نتیجه می رسم که درد اصلی جامعه ما درد فرهنگیه.
امروز خیلی اتفاقی داشتم در مورد جنگ های رسانه ای مطلبی می خواندم. آنقدر پیچیدگی داشت که وحشت آور بود. وحشت اینکه چقدر محتمل است که آدم درگیر بازی هایی شود که اربابان رسانه ها برپا می کنند. اما رسانه ها حتماً به دلیلی اینقدر با اهمیت شده اند و البته تنها رسانه ها اینطور نیستند.
واقعاً دلیل یا دلایل جنگ ها و کشمکش های دنیا چیست؟ چه اهداف و انگیزه هایی وجوددارد که انسان برای رسیدن به آن اهداف و با نیروی آن انگیزه ها ، رنج این همه تلاش و کوشش را به جان می خرد؟
بسیاری از اهداف را در دو کلمه توانستم جای دهم : "قدرت" و "ثروت".
کسب قدرت و ثروت راهی است که به ذهن انسان رسیده است تا با آنها حرص رسیدن به بسیاری از تمایلات و خواسته های خود را ارضا کند. اما منابع ثروت و مراکز قدرت محدودند و حرص انسان نامحدود. بنابراین باید به لطایف الحیل متوسل شود تا به این منابع و مراکز دست پیدا کند و دیگران را پس زند. هدف و انگیزه مشخص شد، اما وسیله رسیدن به این اهداف: " هرچه لازم باشد ". علم ، فن آوری ، فرهنگ ، هنر ، دین ، اخلاق و هر چیز دیگری، اگر در قدرتمند تر شدن و ثروتمندتر شدن تاثیرداشته باشد، می تواند و باید به کار گرفته شود یا اگر مزاحمتی ایجاد می کند باید حذف شود.
و اینجا نقطه شروع بسیاری از کشمکش ها و جنگ ها است. قدرت طلبان و ثروت اندوزان جنگ های گرم و سرد و علمی و و رسانه ای و مذهبی و فرهنگی و قومیتی و ... را برپا می کنند تا به اهدافی که گفتیم برسند.
اما آیا تمام انسان ها این انگیزه ها و اهداف را دارند؟
در تاریخ انسان هایی می بینیم که به طرز آشکاری هدفشان کسب ثروت و رسیدن به قدرت نبوده است. اهدافی داشته اند که به طور کلی در فرهنگ های مختلف ارزشمند و انسانی شمرده می شوند. کسانی که برای کرامت انسان و آزادی و عدالت و ... تلاش کرده اند. این گروه همواره مزاحم گروه اول بوده اند.
ابزار گروه اول "هر چیز" است. اما گروه دوم در مقابل این " هر چیز " چه ابزاری دارد؟ آیا این نبرد نابرابر است؟ چرا تا به حال هیچ کدام غالب مطلق نبوده اند؟ و چرا برهم کنش های این گروه ها الگوهایی را نمایان کرده است که باعث شده عده ای حکم به تکرار تاریخ بدهند؟
قصد دارم به تدریج به این سؤال ها بپردازم.