ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

احزاب

زمانی خاتمی از ضرورت شکل گیری احزاب صحبت می کرد. در مقابل نظر خاتمی عده ای بودند که می گفتند حزب یعنی چه؟ مایک ملتیم، با سرزمین مشترک، با عقیده مشترک و ... پس بهتر است که یک حزب باشیم و از تفرقه بپرهیزیم. به هر حال در هر جامعه ای ، حتی به کوچکی یک خانواده با تمام مشترکاتی که وجود دارد، اختلاف نظر و دلخوری از همدیگر و مسائلی از این دست وجوددارند. مثل وضعیت فعلی جامعه ما. اما نبودن احزاب چه مشکلاتی را درپی داشته است.

الف) در جامعه ما در حال حاضر احزاب مخالف، قدرت و امکان فعالیت جدی ، نقد قدرت ، و اعتراض در چارچوب قانون را ندارند. در نتیجه مردم معترض نمی توانند که امیدوار باشند تا احزاب نزدیک به آنها ، صدای اعتراضشان را به گوش دولت برسانند. وقتی که احزاب مخالف حق اعتراض مدنی نداشته باشند پس مردم معترض هم نباید مخالفت صریح کنند. بنابراین حق قانونی برگزاری اجتماعات اعتراض آمیز از آنها سلب می شود و واضح است که این کار حل مسئله نیست، بلکه اجازه طرح مسئله را ندادن است.

ب) نیروی انتظامی از مردم معترض می خواهد که صف خود را از اغتشاش گران جداکنند. خوب درخواست معقولی به نظر می رسد. اما باید به این نکته توجه شود که پس معترض چگونه باید اعتراض کند؟ آیا احزابی وجوددارند که بتوانند خواسته های هواداران خود را مطرح کنند تا بتوان به راه حل معقولی برای حل آن رسید؟ یا کمتر از آن ! اجازه برگزاری تجمع اعتراض آمیز وجود دارد؟ و اصلاً پلیس چنین اجازه ای به معترضین غیر اغتشاش گر می دهد که اعتراض کنند و او امنیت اعتراض کنندگان را تامین کند؟

ج) فرض کنیم دولت بخواهد به صدای معترضین گوش کند، تا درخواست های معقول آن ها را اجابت کند. در جایی که احزاب و تشکل های مخالف یا وجود ندارند و یا بسیار ضعیف شده اند، و نمایندگان مورد اطمینان مردم معترض قدرت فعالیت آنچنانی ندارند، دولت به غیر از همهمه اعتراض ها چه می شنود؟ و چگونه می فهمد که از میان خواسته های مطرح شده کدام یک از آنها مربوط به کدام بخش از جامعه هستند؟

نکته : گمان کنم درک ضرورت تشکیل حزب، وابسته است به درک سؤال های امتحان ریاضی اول دبستان! مثل: مدادهای زیر را به بسته های ده تایی تقسیم کنید. آن موقع بچه ها یاد می گیرند که شمردن یک مجموعه تلخیص شده خیلی راحت تر از شمردن توده ای درهم از مدادهاست. در مورد احزاب هم کسانی که ریاضیات اول دبستان را با موفقیت گذرانده باشند، احتمالاً مشکل کمتری در درک اهمیت موضوع دارند.

 

 

امروز نگاهی مرا آتش زد

من هرروز از محل کارم که برمی گردم، مسافتی را پیاده روی می کنم تا (اگر بتوانم) ذهنم را از مزخرفاتی که از صبح تا عصر وارد ذهنم شده اند خالی کنم.

امروز مثل همیشه، غرق در افکار، بی توجه به آدم هایی که می آیند و می روند، زن مستمندی را دیدم که کنار خیابان نشسته بود و کودکی در کنارش خوابیده. در سرمای آذرماه، روانداز کودک گوشه ای از چادر زن بود. نگاه کودک خیره به روبرو، از لابه لای پای عابران می گذشت و بی هدف به آن سوی خیابان می رفت. با چشمانی نیمه بازکه مدام پلک می زدند، خود را در پیاده رو رها کرده بود.

هم سالانش در خانه های گرم، در تمنای اسباب بازی جدیدی، یا اصرار برای رفتن به مسافرت آخر هفته، یا رفتن به رستوران و بهانه های دیگر بودند اما او بر سنگ سرد پیاده رو خوابیده بود و شاید آنقدر به او آرام بخش داده بودند که بهانه گرفتن را هم از یاد برده بود و شاید آنقدر سردش بود که تنها خواهشش کنارنرفتن چادر آن زن تا رسیدن زمان رفتن و خوردن لقمه ای نان بود؛ در هراس از فردا که مبادا باد سرد آذرماه به مغز استخوانش نفوذ کند و ای وای اگر باران بیاید. شاید هم آرام بخشی نبود و آن زن مادرش بود که دیگر طاقت فکر کردن به این را ندارم که چطور پسر بچه ای سه چهارساله تمام سرمایه وجودش را برای رفع گرسنگی مادرش و چگونه مادر تمام عشق مادری اش  را خرج این کرده که بگوید کودکم نان ندارد.

تمام این ماجرا چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما ...

نگاهی که قلم توان توصیف آن را ندارد چنان آتشی در دلم انداخت که مدتی بعد که در اتوبوس به خودم آمدم به این فکر کردم که دیگران چه برداشتی از این چهره دمغ در هم رفته می کنند. در سنگینی بار گناهانم شکی نداشتم اما نفهمیدم دیدن آن چشم ها کفاره کدام گناه بود که باید این قدر دردناک باشد. دردی که رنگ کهنگی به خود نمی گیرد و هر وقت که به لحظه رد شدن کودکی در دست دست والدینش، از مقابل پسر بچه فکر می کنم دوباره تمام ناراحتی لحظه اول به سراغم می آید.

حقوق اولیه انسانی این کودک نه در پنهان که در پیاده روی یک میدان مرکزی شهر، نه شهری دورافتاده که در پایتخت، نه در بلاد کفر که در دیار اسلام و از بین تمام مسلمانان در میان مدعیان پیروی و جانشینی علی ! ، آنقدر عادی که انگار ساده تر از این صحنه در هیچ کجا وجود ندارد، در حال پایمال شدن بود و من ....

به اینجا که رسیدم صدای تلویزیون را شنیدم که از پیشنهادهای احمدی نژاد برای اصلاح الگوی مصرف و کاهش آلودگی و کرامت انسان و ... برای جهان می گفت.

همه خوشحالیم

می خوام یکی از صحنه های جالبی رو که معمولاً توی میدون ولی عصر می بینم براتون توصیف کنم. اصلاً هم نمی خوام از این ماجرا برداشت سیاسی یا اجتماعی کنم. تحلیلش با خودتون.

ضلع جنوب غربی میدون، روبروی سینما، چند تا جوون مشغول توزیع برگه های تبلیغ آموزشگاه های مختلف هستن. یه عده آدم هم مثل من دارن از اونجا رد می شن. یه رفتگر مهربون هم تمام وقت اونجا حضور داره. اشکالش چیه؟ صبر کنید، مسئله به این سادگی ها نیست!

توزیع کننده ها، برگه هاشون رو بالاخره یه جوری به یه جای رهگذرا بند می کنن.

عده زیادی از مردم به خاطر اینکه کمکی به زودتر تموم شدن برگه ها بکنند برگه ها رو می گیرن و دو قدم اونورتر پرت می کنن روی زمین!

کار رفتگر هم که معلومه، برگه های پرت شده رو جارو می کنه و می ریزه توی سطل آشغال!

می بینید چقدر جالبه؟

  • مسؤولین آموزشگاه خوشحالند که در این رقابت تنگاتنگ، از رقباشون در تبلیغ کردن عقب نیفتادن.
  • کارت پخش کن ها خوشحالند که کارشون رو انجام می دن و آخر روز یه پولی دستشون میاد.
  • رهگذرها خوشحالن که با گرفتن برگه ها دارن به کارت پخش کن ها کمک می کنن.
  • و شهرداری خوشحاله که به بهترین شکل و سریع ترین زمان داره برای نظافت شهر تلاش می کنه.

 

عجب اکوسیستم پیچیده ای!!!