ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

چهل روز گذشت

چهل روز از دیدن آخرین نگاهت گذشت. تصویر تمام آرامش. هیچگاه نفهمیدم راز این نگاه را و این آرامش را. به کدامین سو خیره بودی؟ روی گردان از آنچه در اطرافت می گذشت و پشت پرده ای از خون.

چهل روز گذشت از روزی که بزرگترین علامت سؤال را در زندگیمان نوشتی و پس از آن تردید و درد.

و درد ...

و درد ...

و درد ...

هیچ می دانستی می خواهی زندگی کسانی به دو نیمه قبل از نگاه تو و پس از آن تقسیم شود؟ می دانستی؟

 


"شب به خیر ای دو دریای خاموش،

شب به خیر ای دو دریای روشن،

شب به خیر ای نگاه پرآزرم،

این سرود درود است و بدرود ... "

داستانک

روی صندلی راحتی قدیمی، روبروی شومینه نشسته بود و زل زده بود به آتش. به رقص آتش نگاه می کرد و به صدای سوختن هیزم گوش می داد. به شعله خیره شده بود و تصویر شعله در چشمانش. انگار که آتش دیگر در درونش شعله ور بود، و بود.

به هیزم ها نگاه می کرد. انگار روح درخت را می دید که روزی از خاک سربرآورده بود. ضعیف و ناتوان اما سرشار از خواستن به سوی نور حرکت کرده بود. بالاتر، بالاتر، بالاتر .... تا آنجا که می توانست بالاتر رفته بود. برای نزدیک تر شدن به خورشید. اما ... باید می شکست، باید می سوخت. شکست و در حال سوختن بود. هرچه زمینی بود به خاک می سپرد و سبک بار به آسمان می رفت. سرمست و آرام. آرام ...

تازه به دنیا آمده بود. در آغوش مادر، آغوشی گرم و مهربان و گرداگردشان حصاری به نام پدر. گفتند نگاه کن. می توان بدون مزد و بدون معامله و بدون قرارداد مهرورزید و محبت کرد.

گفتند به زودی این ها را ازیاد می بری. سوداگر می شوی و مزد بگیر اما زمانه دوباره این حرف ها را  به خاطرت خواهد آورد.

از پنجره به حیاط نگاه کرد. مادر را دید که داشت برگ های زرد کف حیاط را جارو می زد. انگار آرزوهایش بودند که یکی یکی خشکیده بودند و روی زمین ریخته بودند.

فرزندش سوداگر شده بود. و در این بازار سیاه مادر مهجور بود. متاعش دل بود و عشق و ایثار، که خریداری نداشت.

تلفن زنگ زد، گوشی را برداشت. مهلت نداد بگو   ...  

.

این نوشته رو یکی از اقوام توی یادداشت هام پیدا کرده بود. نتیجه یک شب پا تو کفش ادبا کردن بوده. راستش رو بخواهید هرچی فکر کردم اون که تلفن کرد کی بود و چی کار داشت. یادم نیومد. خودتون هرطور که خواستید ادامه اش بدید.

این دوگروه

به تاریخ که نگاه می کنم کم نیستند کسانی که در لباس حق رفته اند تا به هدف باطل خود برسند و در راه رسیدن به هدفشان با حق طلبان واقعی روبرو شده اند.

گروه مدعیان برای رسیدن به هدف مجازند هر وسیله و حیله ای را که می توانند به کارگیرند. اما گروه دوم، هرچند هدفی بسیار والا دارند اما راهشان جدای از هدفشان نیست.

برای افرادی که به ناگاه در بین این دو گروه قرار می گیرند در ابتدا تشخیص درست و نادرست آنقدر راحت نیست و فضای حاکم مبهم و غبارآلود به نظر می رسد. هردو گروه خود را چنان توصیف می کنند که گویی بهترینند. شگفتا که گاهی برخی از مدعیان بهتر از برخی از راستگویان می توانند حق را توصیف کنند و خود را پیرو آن بنمایانند.

اما روزگار بزنگاه هایی دارد که در آن سره از ناسره بازشناخته می شود. گویی در دنیا ملائکی منتظرند تا کسی ادعایی بکند و آنان به سرعت صحنه اثبات ادعا را فراهم کنند. در این بزنگاه ها رفتار این دو گروه یکسان نیست.

این دو گروه با مخالفینشان یکسان برخورد نمی کنند، چراکه یکی قصد شکستن و رد شدن دارد و قصد دیگری اصلاح کردن و رشد دادن است.

اگر در بین گروه مدعیان کسی حقی را بگوید که دروغشان را برملا کند مجازند هر طور که لازم باشد با او برخورد کنند و اگر در گروه راستان کسی دروغی را فریاد کند از آنجا که به خود و خدایشان اعتماد دارند آن را به فرصتی برای آشکار کردن حقیقت بدل می کنند.

و ...

به هرحال ناظر رفتار این دو گروه هم می تواند به ادعاها و سخنان بسنده کند و هم اینکه رفتارشان را در بزنگاه های دشوار زندگی که برحق باقی ماندن تعارض شدیدی با خودخواهی دارد رصد کند.