ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

داستانک

روی صندلی راحتی قدیمی، روبروی شومینه نشسته بود و زل زده بود به آتش. به رقص آتش نگاه می کرد و به صدای سوختن هیزم گوش می داد. به شعله خیره شده بود و تصویر شعله در چشمانش. انگار که آتش دیگر در درونش شعله ور بود، و بود.

به هیزم ها نگاه می کرد. انگار روح درخت را می دید که روزی از خاک سربرآورده بود. ضعیف و ناتوان اما سرشار از خواستن به سوی نور حرکت کرده بود. بالاتر، بالاتر، بالاتر .... تا آنجا که می توانست بالاتر رفته بود. برای نزدیک تر شدن به خورشید. اما ... باید می شکست، باید می سوخت. شکست و در حال سوختن بود. هرچه زمینی بود به خاک می سپرد و سبک بار به آسمان می رفت. سرمست و آرام. آرام ...

تازه به دنیا آمده بود. در آغوش مادر، آغوشی گرم و مهربان و گرداگردشان حصاری به نام پدر. گفتند نگاه کن. می توان بدون مزد و بدون معامله و بدون قرارداد مهرورزید و محبت کرد.

گفتند به زودی این ها را ازیاد می بری. سوداگر می شوی و مزد بگیر اما زمانه دوباره این حرف ها را  به خاطرت خواهد آورد.

از پنجره به حیاط نگاه کرد. مادر را دید که داشت برگ های زرد کف حیاط را جارو می زد. انگار آرزوهایش بودند که یکی یکی خشکیده بودند و روی زمین ریخته بودند.

فرزندش سوداگر شده بود. و در این بازار سیاه مادر مهجور بود. متاعش دل بود و عشق و ایثار، که خریداری نداشت.

تلفن زنگ زد، گوشی را برداشت. مهلت نداد بگو   ...  

.

این نوشته رو یکی از اقوام توی یادداشت هام پیدا کرده بود. نتیجه یک شب پا تو کفش ادبا کردن بوده. راستش رو بخواهید هرچی فکر کردم اون که تلفن کرد کی بود و چی کار داشت. یادم نیومد. خودتون هرطور که خواستید ادامه اش بدید.

این دوگروه

به تاریخ که نگاه می کنم کم نیستند کسانی که در لباس حق رفته اند تا به هدف باطل خود برسند و در راه رسیدن به هدفشان با حق طلبان واقعی روبرو شده اند.

گروه مدعیان برای رسیدن به هدف مجازند هر وسیله و حیله ای را که می توانند به کارگیرند. اما گروه دوم، هرچند هدفی بسیار والا دارند اما راهشان جدای از هدفشان نیست.

برای افرادی که به ناگاه در بین این دو گروه قرار می گیرند در ابتدا تشخیص درست و نادرست آنقدر راحت نیست و فضای حاکم مبهم و غبارآلود به نظر می رسد. هردو گروه خود را چنان توصیف می کنند که گویی بهترینند. شگفتا که گاهی برخی از مدعیان بهتر از برخی از راستگویان می توانند حق را توصیف کنند و خود را پیرو آن بنمایانند.

اما روزگار بزنگاه هایی دارد که در آن سره از ناسره بازشناخته می شود. گویی در دنیا ملائکی منتظرند تا کسی ادعایی بکند و آنان به سرعت صحنه اثبات ادعا را فراهم کنند. در این بزنگاه ها رفتار این دو گروه یکسان نیست.

این دو گروه با مخالفینشان یکسان برخورد نمی کنند، چراکه یکی قصد شکستن و رد شدن دارد و قصد دیگری اصلاح کردن و رشد دادن است.

اگر در بین گروه مدعیان کسی حقی را بگوید که دروغشان را برملا کند مجازند هر طور که لازم باشد با او برخورد کنند و اگر در گروه راستان کسی دروغی را فریاد کند از آنجا که به خود و خدایشان اعتماد دارند آن را به فرصتی برای آشکار کردن حقیقت بدل می کنند.

و ...

به هرحال ناظر رفتار این دو گروه هم می تواند به ادعاها و سخنان بسنده کند و هم اینکه رفتارشان را در بزنگاه های دشوار زندگی که برحق باقی ماندن تعارض شدیدی با خودخواهی دارد رصد کند.

ابوموسی

یکی از کسانی که به ناحق در مقامی قرار گرفته بود که جای او نبود و دل ولی خدا را خون کرد ابوموسی اشعری بود. در فاجعه جمل، امام از مردم کوفه خواست که به یاریش بشتابند و ابوموسی والی کوفه بود. قصد امام تلاش برای درنگرفتن جنگ بین مسلمانان بود. جنگ های داخلی و برادر کشی پیروز ندارد. حتی اگر پیروزی ظاهری هم به دست بیاید باز در دل شکست خوردگان تخم کینه ای کاشته خواهد شد که به هر حال در جایی خود را نشان خواهدداد. امام می خواست تمام تلاش خود را به کار گیرد تا این فتنه بدون درگیری خاتمه پیدا کند. اگر ابوموسی دعوت امام را اجابت می کرد و سپاه کوفه را به بصره می فرستاد اصحاب جمل نمی توانستند بصره را به اشغال درآورند و در کارشان مصمم تر نمی شدند. اما این پیرمرد مردد بود و کم خرد و قدرت تشخیص حق را نداشت. تنها اشتباهش این بود که در جنگ شرکت نکرد. همین. همین اشتباه ظاهراً کم اهمیت باعث شد که امام نتواند آتش فتنه را بدون جنگ خاموش کند، و ابوموسی مسؤول تفرقه ای شود که در امت اسلام افتاد. در کتاب فاجعه جمل بخشی از نامه ای  که فرستاده امیرالمؤمنین به کوفه برایش ارسال کرده بود آمده است :
" ... بر مردی وارد شده ام سنگین، دشمن خوی، با تظاهر به حقد و کینه توزی ! ... "
شاید اگر ابوموسی در یک جایگاه عادی اجتماعی قرارداشت، اشتباهاتش و تردیدهایش در یاوری حق و کم خردی هایش آنقدر دامن گیر نبود. اما شهوت قدرت او مسیر زندگی امتی را عوض کرد و لعنت ابدی را برای خودش داشت.

عذاب

واقعاً عذابی بزرگ تر از این می تواند بر انسان نازل شود که خداوند او را در جایگاهی قراردهد که شایستگی قرارگرفتن در آنجا را ندارد؟

آدم ضعیف، آدم کینه توز، آدم کم خرد و پراشتباه و ... اگر مقام و منصب خاصی نداشته باشد، دامنه ضرر رساندنش به مردم محدود می شود به خانواده و محیط پیرامونش. وای به روزی که این شخص نتواند در مقابل وسوسه قدرت مقاومت کند. نیاز به توضیح نیست که آدمی با خصایص منفی اگر در جایگاه قدرت قرارگیرد چه به روزگار خود و دیگران می آورد. حتی اگر بخواهد دست به اصلاح هم بزند، کم خردی او و یک تصمیم اشتباه، فسادی به دنبال می آورد که ممکن است سعادت یک ملت را (حتی در دوران های بعد)  تهدید کند. در نتیجه قدرت برای این آدم باتلاقی ایجاد می کند که روز به روز بیشتر در آن فرو می رود.

خدایا، مقامی به ما مده مگر اینکه قبل از آن شایستگی داشتن آن را به ما عطا کنی.